آرایشی که مرا زندانی کرده بود
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.



آرایشی که مرا زندانی کرده بود
نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1394
بازدید : 813
نویسنده : حسن عباسی

در این خانواده تنها مادرم که  در جریان انقلاب و مبارزه با شاه افتاده بود، به واسطه دوستانش، مومن شده بود و چادر سر می کرد و با پدرم که او هم فردی مذهبی بود، ازدواج کرده بود، این وسط به خواهرانش اعتراض می کرد که:« چه خبره؟ مگه عروسی می خواین برین؟» و بعضا هم دعوایشان می شد!
من هم کودکی ده ، دوازده ساله بودم و طبیعی است که بین چادر سیاه مادرم و رنگ های شاد و بوی عطرهای دل انگیز خاله هایم، جذب زیبایی های ظاهری شوم.
دوم راهنمایی بودم که شاید اولین رژ لب و یا همان برق لب را به بهانه ترک خوردن لب هایم، استفاده کردم و احساس کردم که چقدر قشنگتر شدم! با پدرم برای گرفتن داروهای خواهرم به داروخانه رفته بودیم که گفتم بابا من اینو می خوام و خانم فروشنده هم اندر باب ویتامین های موجود در این برق لب سخن سر داد و پدرم هم از روی ناچاری و این شرط که فقط باید در خانه بزنی، برایم خرید.

«من خوشگلم؟ یعنی من احتیاجی به آرایش کردن ندارم؟ یعنی نمی خواد برای خوشگل تر شدن آرایش کنم؟»

کم کم جوش های صورتم را بهانه کردم و خواهان پنکیک شدم، و بعد کرم ضد آفتاب خواستم اما از نوع کرم پودر دار و سفید کننده، بعد از آن گفتم حالا که به دبیرستان رفته ام، رژ لب صورتی می خواهم و رفته رفته لوازم آرایشی مادرم از کشوی میز توالتش به کشوی میز تحریر من، سرازیر می شدند و دانشگاه که رفتم، هم پول داشتم و هم آزادی بیشتر و ...

البته اعتقادات کم و سستی نداشتم و می دانستم که رنگ رژ لب و سایه چشمانم، با مقنعه کیپ و موهایی که بیرون نمی آید و مانتویی که تنگ و چسبان نیست، سازگاری ندارد، اما آرایش را دوست داشتم، انگار از روزگار کودکی که دستم را زیر چونه ام می گذاشتم و خاله هایم را در حین آرایش کردن می دیدم، هنوز دور نشده بودم، اعتقاداتم باعث این شد که به چشمانم سایه قهوه ای می زدم و رنگ صورتی را مهمان لب هایم می کردم.
خانواده ام اعتراض می کردند و هر از چند گاهی مادرم نمی گذاشت که در خانه آرایش کنم، اما کدام پدر و مادری است که بتواند حریف خواسته های فرزندشان شود، من هم، در آسانسور آرایش می کردم!
سال ها و ماه ها از پی هم آمدند و رفتند و من هم عین یک نمودار سینوسی، در آرایش به اوج رسیدم  و بعد کم کم خاموش شدم، اما هنوز خط چشم مهمان دایمی چشمان من بود تا جایی که بعضی ها گمان می کردند که چشمانم را تاتو کرده ام!
شاید روز آزادی من از آرایش، و به خصوص خط چشم، روزی بود که عروسی دعوت داشتیم و من برای زیباتر شدن و به اوج رسیدن و این که کار را به کاردان بسپارم، به آرایشگاه معروف و گرانی رفتم، قبل از آرایشگاه به حمام رفته بودم و بدون کوچکترین آرایشی در انتظار نوبت بودم که ناگهان خانمی که کار آرایشش تمام شده بود، رو به من کرد و گفت: «خوش به حالت، تو آنقدر خوشگلی که اگه همین الانم بری عروسی، از همه سرتری...»

من هم کودکی ده ، دوازده ساله بودم و طبیعی است که بین چادر سیاه مادرم و رنگ های شاد و بوی عطرهای دل انگیز خاله هایم، جذب زیبایی های ظاهری شوم

و از فردای آن روز بود که بدون هیچ آرایشی به دانشگاه رفتم، شاید در لحظه های اول منتظر واکنش تند راننده تاکسی و مسافران و آدم های توی خیابان بودم، اما وقتی از دوستم پرسیدم که من امروز فرقی کرده ام یا نه؟ پاسخ داد: اِ... نه...فرقی نکردی و وقتی با اصرار من مواجه شد ، گفت کمی لاغر شده ام! و وقتی به او گفتم که من امروز خط چشم نکشیده ام، گفت: با روزهای گذشته ام تفاوت خاصی نکرده ام!
و من آزاد شدم، از لوازم آرایشی که پوست مرا خراب می کرد، به چشمانم حساسیت می داد، پول مرا هدر می داد، باعث ریزش مژه ها و ابروهایم می شد و مهمتر این که وقت مرا می گرفت و اعتماد به نفسم را...
من آزاد شدم، از این که در کوچه و خیابان، در رستوران و مهمانی، دایم به آیینه نگاه کنم و ترس این را داشته باشم که نکند باران بیاید و ریمل هایم سرازیر شود و ...
من از آرایش، آزاد شدم و راحت!



:: موضوعات مرتبط: جوانان , تفکر و اندیشه , حجاب و عفاف , زندگی مشترک , تحدید نسل , ,



مطالب مرتبط با این پست
.
لطفا روی خون شهدا پا بگذارید!!!!!
شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع) تسلیت باد
شهادت غریبانه ی امام مسموم،جواد مظلوم(ع)برشماتسلیت باد.
دوستان التماس دعا
معلم !
مرد مقدس.
× مرد پلید ×
شوالیه
تا حـــــــالا خــــــــــدا رو ســــرچ کردی ؟؟!!
خدایــــــــــــــا
تربیت
بخش حدیث :
بانوی خوبم!
گاهی
وقتی در باز است...

آیت الله جوادی آملی در مقاله حجاب،حق الله است یا حق الناس؛نوشته اند:
هنوز با این گرانـــــے ها
حتما بخونید مطمئنم برایتان جالب خواهد بود!
حرف تا عمل
اشتباه !
حرام نیست؛ ولی...
برگرد...
میلاد مبارک حضرت فاطمه زهرا (س)
مردم چه میگویند؟!
خویش را گم کرده ام
مراقبت از عشق مهمتر از عاشقی است!
داستان کوتاه : تلاافی مرد از زنش
هرگز فکر نکنید
همیشه به خاطر داشته باشید:
همیشه بخند
وقتی
یک لحظه تفکر!

تولد انسان
عــادت کـردیـم
درد و دلهای خدا
راز هاآآآآ
ارزش...
درس زندگی!!!
آن سوی معنای واژه ها
عذرخواهی یک دقیقه‌ای
یک بازیگر
خوش شانسی
مهم نیست چه سنی داری
شرمنده ی نگاه تو
امام خامنه ای
دقت کرده اید آیا :
روایط دوستی به کجا ختم میشود؟!
با احساسم بازی نکن



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: